توی دنیای به این قشنگی پسر بچه مهربون و ماجراجویی به اسم شیبا زندگی میکرد. شیبا از یک سیاره دیگهای به کره زمین اومده بود و بدن سبز رنگی داشت که باعث میشد قیافهاش با آدمها یکم متفاوت باشه. اون به سیارههای زیادی سفر کرده بود و با خودش یک عالمه خوراکی و پاستیلهای خوشمزه آورده بود که هرکدوم یک شکل و طعم خاصی داشتند. یک روز شیبا که به ساحل میره تا روی شنها بازی و صدف جمع کنه، چشمش به قایق بادبانی بزرگ که یک گوشه دور متوقف بود، میوفته. یکم که قایق رو نگاه کرد به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «قایق اونجا چیکار میکنه؟ چرا کسی سوارش نیست؟» تو همین فکرا بود که تصمیم میگیره بره و از نزدیک اونو رو ببینه. وقتی به قایق میرسه متوجه میشه یک قایق قدیمیه که انگار این گوشه ساحل به گِل نشسته. شیبا که خیلی کنجکاوه سوار قایق میشه و شروع میکنه به بازی کردن با طناب بادبانهای قایق، اما حواسش نیست این کار باعث میشه قایق به حرکت در بیاد. همینطور که داره توی قایق طنابها رو یکییکی باز میکنه قایق هم آرام ارام شروع به حرکت میکنه. اون که از باز کردن گره طنابهای سنگین خسته شده یک گوشه میشینه و مشغول نگاه کردن به ماهیهای بازیگوش داخل دریا میشه. باد کمکم زیاد میشه و همینطور قایق رو از ساحل دور و دورتر میکنه. شیبا که خیلی خسته شده، تصمیم میگیره برگرده به خونه. یکدفعه متوجه میشه نمیتونه از قایق پیاده بشه چون عمق آب خیلی زیاده و خیلی از ساحل دور شده. شیبا شنا هم بلد نیست اما میدونه حتی اگه بلد بود شنا توی دریا کار خطرناکیه و قدرت موجها زیاده و نباید توی آب بپره. شیبا هرچی فریاد میزنه هیچکس صداشو نمیشنوه، اصلا کسی اونو نمیبینه که توی قایق گیر افتاده.
اینقدر کمک میخواد و دست تکون میده که خسته میشه. گوشه قایق به میله بادبان تکیه میده و با خودش فکر میکنه این چه کار اشتباهی بود که انجام داد، چرا اصلا سوار قایقی شد که هیچکس توی اون نبود. توی همین فکراست که از دور چشمش به کشتی بزرگی میوفته، اول خوشحال میشه اما کشتی که نزدیک میشه روی بادبان پرچم دزدان دریایی رو میبینه. مضطرب و دلنگران به دریا نگاه میکنه و میبینه یک دسته کوسه که دمهای سیاهشون روی آب پیداست دارن دور قایق میچرخن. ترسش خیلی بیشتر میشه. اما یکدفعه یکی از کوسهها سرشو از آب بیرون میاره میگه: «آهای پسرک نترس، نترس. ما اومدیم به کمکت. من از لحظه دور شدن از ساحل تو رو میدیدم، وقتی کمک میخواستی فهمیدم تو دردسر افتادی برای همین رفتم دوستامو صدا زدم. حالا ما کمک میکنیم مسیر قایق رو به سمت اون خشکیها ببریم که از دزدا دور بشی.» شیبا که هم ترسیده بود هم از مهربونی کوسهها تعجب کرده بود با خوشحالی گفت: «باشه باشه، ممنون از شما» کوسههای با جنبوجوش دور و بر قایق موجی درست کردن که اونو به سمت جزیرهای که اون نزدیکیها بود ببره. شیبا هم که خوشحال شده بود تکرار میکرد ممنون شما خیلی مهربونید. رفتند و رفتند تا به جزیره کوچیکی که همون نزدیکیها بود رسیدن و قایق لب ساحل جزیره متوقف شد. کوسهها از شیبا خداحافظی کردند و رفتند. جزیره خیلی قشنگ بود اما از طرفی هم برای شیبا ناشناخته بود. شیبا آروم از قایق پیاده شد و با احتیاط پا به ساحل جزیره گذاشت.