شیبا به محض اینکه از قایق پیاده شد و پاهایش رو روی شنهای جزیره گذاشت، متوجه شد جنس شن این جزیره با ساحلی که در آن زندگی میکرد، متفاوته. لابلای شنهای ساحل این جزیره ذرات ریزی برق میزد. چیزهایی به رنگ طلایی که خیلی قشنگ بود. همینطور روی شنها پر از صدفهایی بود که هنوز مروارید داخلش بود. آخه همه صدفهایی که تو ساحل محل زندگیش بود هیچ کدوم صدف نداشت و اون همیشه از این بابت ناراحت بود. شیبا با خودش گفت: «نکنه اینجا جزیره گنج باشه که دزدان دریایی دنبالش میگردن؟ باید برم و ببینم اینجا چه خبره» و به سمت داخل جزیره به راه افتاد. روبروی ساحل، جنگلی پرپشت از درختان بلند و تنومند بود که باعث میشد داخل جنگل از دور خیلی خوب دیده نشه برای همین باید نزدیک میرفتی تا داخل جنگل رو ببینی. شیبا تصمیم گرفت وارد جنگل بشه. هرچی که جلوتر میرفت چیزهای عجیب بیشتری میدید. تابلوهای راهنمای شکستهای که از شاخ و برگ درختها آویزان بود و مسیرهای مختلفی رو نشون میداد. از داخل جنگل اصلا آسمان دیده نمیشد. یک دفعه شیبا دید لباسی که پوشیده بود عوض شده و به جای اون یک شنل سیاه با کلاه هست و یک عصا هم توی دستشه. با خودش گفت نه این جا جزیره گنج نیست، جزیره اسرارآمیزه، باید برم و رازهای اینجا رو کشف کنم. همینطور که جلو میرفت چشمش به تابلوی راهنمایی افتاد که روی اون نوشته شده بود به سمت قلعه. سرش رو بلند کرد و قلعه رو از دور دید. قدمهاشو به سمت قلعه تند و تندتر کرد. دل تو دلش نبود که بره قلعه رو از نزدیک ببینه. هرچی میرفت نمیرسید. انگار قلعه تکون میخورد و هرچی شیبا نزدیکتر میرفت قلعه به عقب حرکت میکرد. شیبا شروع به دویدن کرد. اونقدر دوید و رفت تا بالاخره به قلعه رسید. نزدیکیهای قلعه شیبا ایستاد تا هم خستگی در کنه و هم یکم از خوراکیهایی که با خودش داشت بخوره. آخه از صبح هیچی نخورده بود و ماجراهای گم شدن تو دریا و بعدش اومدن به جزیره حسابی خستهاش کرده بود. همین که از تو کیفش خواست یه بسته پاستیل دربیاره از تعجب شاخ درآورد. بعد از تغییر لباسهای خودش، حالا نوبت خوراکیهای توی کیف بود. همه خوراکیها شبیه به شکلهای عجیب توی جنگل اسرار آمیز شده بودن. با خودش گفت: «چقدر اینجا همه چیز عجیبه». یکم از خوراکیها خورد و به سمت ورودی قلعه به راه افتاد. از ورودی پر از درخت و خزه حیاط عبور کرد و جلوی در اصلی قلعه ایستاد. یکم نگران بود اما چندتا نفس عمیق کشید تا به نگرانیش غلبه کنه و شجاعانه از پلهها بالا بره. در قلعه خودبخود برای ورود شیبا باز شد و نور زیادی از داخل به بیرون میتابید. شیبا قدم اول رو محکم و با شجاعت برداشت و وارد قلعه شد.